آئينه بود و سنگْ دلش را شكسته بود
عمري به پايِ لحظه ي مرگش نشسته بود
آن شب دلش براي زيارت گرفته بود
از شوق ِ وصل ، بندِ دل از هم گسسته بود
صادق ترين سروده ي ديوان كردگار
از آن همه دروغ از آن شهر خسته بود
تكرار قصه ي علي و بند و كوچه هاست
روشن ترين دليل همان دست بسته بود
پاي پياده در پي مركب امام عشق
انگار روي اسب مغيره نشسته بود
بر خاك خورد و گفت كه اي واي مادرم
آن شب ، شبِ زيارت پهلو شكسته بود
(محمد ناصري)