زماني كه حضرت يوسف و حضرت يعقوب همديگر را پس از سالها ديدند يعقوب گفت : پسرم از حال خودت براي من بگو .
حضرت يوسف پاسخ داد : پدر از من مپرس كه برادرانم با من چه كردند ، بلكه از آنچه خداوند براي من كرد بپرس .
منبع : کتاب قصه های شیخ بهایی
زماني كه حضرت يوسف و حضرت يعقوب همديگر را پس از سالها ديدند يعقوب گفت : پسرم از حال خودت براي من بگو .
حضرت يوسف پاسخ داد : پدر از من مپرس كه برادرانم با من چه كردند ، بلكه از آنچه خداوند براي من كرد بپرس .
منبع : کتاب قصه های شیخ بهایی
واعظي به خليفه اي گفت : اگر تو را از نوشيدن آب منع كنند و بسيار تشنه باشي جرعه اي آب را به چه قيمتي ميخري؟
گفت : به نيمي از حكومتم .
واعظ گفت: اگر نتواني ادرار كني ، توانستن آن را به چند ميخري؟
پاسخ داد : به نيمي ديگر از حكومتم.
واعظ گفت : پس حكومتي كه بهاي آن جرعه اي آب و اندكي ادرار مي ارزد تورا فريب ندهد.
منبع : کتاب قصه های شیخ بهایی
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) میگوید : از ایشان شنیدم که فرمود : شبی در عالم رویا دیدم مجرم شناخته شدم و مامورانی آمدند تا مرا به زندان ببرند ، صبح آنروز ناراحت بودم که سبب این رویا چیست ؟
با عنایت خداوند متعال متوجه شدم که موضوع رویا به همسایه ام ارتباط دارد . از اهل خانه خواستم که جست و جو کنند و خبری بیاورند . همسایه ام شغلش بنایی بود معلوم شد که چند روزی کار پیدا نکرده و دیشب هم ، او و همسرش گرسنه خوابیده اند به من فرمودند وای بر تو تو شب سیر باشی و همسایه ات گرسنه ؟!!
در آن هنگام من سه عباسی پول نقد ذخیره داشتم ، فورا از بقال سر محل یک عباسی قرض کردم و با عذر خواهی به همسایه دادم و تقاضا کردم هر وقت بیکار بودی و پول نداشتی مرا مطلع کن .
منبع : کیمیای محبت
ابوذر از ياران پيامبر و چهارمين نفري بود كه به اسلام ايمان آورد . عثمان سومين خليفه پس از پيامبر است كه ابوذر را به خاطر حقگويي تبعيد كرد .
روزي عثمان كيسه اي پول همراه با يك برده نزد ابوذر غفاري فرستاد و به برده گفت : اگر او اين پول را از تو بپذيرد تو آزادي.
آن برده پول را نزد ابوذر برد و به او اصرار كرد تا پول را بپذيرد اما وي آن را نپذيرفت .
برده گفت : اين پول را بپذير زيرا آزادي من در گرو آن است .
ابوذر پاسخ داد : آري ، آزادي تو و اسارت من در آن است .
منبع : کتاب قصه های شیخ بهایی
کلاس درس شلوغ بود و همه در حال صحبت کردن بودن هر کی با دوستای خودش گرم گرفته بود و خلاصه کلاس رو هوا بود
یهو معلم اومد تو کلاس و سر و صدا ها م یواش یواش خوابید بعدشم طبق روال همیشگیش شروع کرد به خوندن لیست حضور و غیاب . . .
بزرگراه همت : حاضر
مجتمع فرهنگی همت:حاضر
غیرت همت:غائب
ورزشگاه همت:حاضر
مردونگی همت:غائب
مرام همت:غائب
سمینار همت: حاضر
آقایی همت : غائب
صداقت همت: غائب
همایش همت: حاضر
صفای همت: غائب
عشق همت:غائب
آرمان همت: غائب
یاران همت : غائب
تیپ همت: حاضر
غائبا از حاضرا بیشتر بودن…. کلاس تعطیل…..
به بزرگي گفتند : هرگاه براي فلان شخص قرآن ميخوانند بيهوش ميشود .
او گفت با او قرار بگذاريد تا روي ديوار بنشيند . آن گاه ازآغاز تا پايان قرآن را براي وي بخوانيد . اگر بيهوش شد و از روي ديوار افتاد بدانيد راست ميگويد . در غير اين صورت ...........
فقير پاسخ داد : ميترسم من نيز دچار غروري شوم كه او هم اكنون دچار آن است .
یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و ازرودخانه گذراند.
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دانشمندي به ديدار مردي زاهد و پرهيزكار رفت و از يكي از آشنايان او سخني زشت نقل كرد .