loading...
واحد فرهنگی هیئت متوسلین به حضرت زهرا (س)
محب العباس(ع) بازدید : 42 پنجشنبه 20 تیر 1392 نظرات (0)

 

بدون شرح

از: پاسدار عملیات ذبیح الله عالی

به: کارگزینی سپاه

موضوع: کسر کردن حقوق ماهیانه


محترماً به عرض می‌رسانم چون اینجانب دارای چهار هکتار زمین زراعتی آبی و خشکه هستم و درآمد زیادی دارم و همین طور به خاطر اینکه حقوق من زیاد است، درخواست می‌نمایم که در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود 2000 تومان کسر نمایید.

خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد. آمین

ذبیح الله عالی

محب العباس(ع) بازدید : 46 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می‌شد؛ دستور رسید، هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم. کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند. نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت. جلو رفتم و گفتم: "لطفا کارت شناسایی." گفت: "ندارم." گفتم:"ندارید؟" گفت:" نه ندارم." گفتم:" پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!" دستش را روی شانه راننده زد و گفت: "حرکت کن: جلویش ایستادم و گفتم:" کجا؟" گفت:"تو محوطه" گفتم: "نمی شه" گفت: "بهت میگم بروکنار." گفتم:"نه آقا نمیشه." گفت:"چی چی رو نمیشه، دیرم شد." محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم: "آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن." دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟" وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: "حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!" دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: "بفرمایید این هم کارت شناسایی!" مشخصات کارت را با دقت خواندم: نوشته بود: ... حاج_حسین_خرازی ... گفتم:"ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم." حاجی خندید وگفت :" آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس" بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟"

محب العباس(ع) بازدید : 46 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 





قرار بود بهش درجه سرلشگری بدهند
گفتیم : بسلامتی ، مبارکه بابا !
خندید . تند و سریع گفت : خوشحالم اما درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست .
وقتی آقا (رهبر معظم انقلاب ) درجه رو بذارن رو دوشم ، حس می کنم ازم راضین .
وقتی که ایشون راضی باشن ، امام عصر (عج) هم راضین . همین برام بسه .

محب العباس(ع) بازدید : 47 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

وقتی طلبه های شیراز خدمت آیت الله بهاء الدینی رسیده و از ایشان درس خواستند و گفته بودند:
«ما را هدایت کنید، درسی به ما بدهید»
آیت الله بهاءالدینی فرموده بودند:
«بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید، اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا دارید و هم آخرت »




محب العباس(ع) بازدید : 42 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

اگر از دست کسی ناراحت شدید،
 دو ركعت نماز بخوانید،


 بگویید: خدایا! این بنده تو حواسش نبود،

 من گذشتم. تو هم ازش بگذر ...

 شهید حسن باقری

محب العباس(ع) بازدید : 44 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

همیشه می گفت: انشاءالله که خیره


 تکه کلامش بود

 یه روز غروب توی سنگر نشسته بودیم که عقرب نیشش زد

 همگی کمک کردیم تا برسونیمش سنگر امداد

 بازم داشت زیر لب می گفت: انشاءالله که خیره

 از سنگر بیرون اومدیم و رفتیم سمت امداد

 هنوز چند قدمی از سنگر فاصله نگرفته بودیم که صدای خمپاره اومد

 درست خورد وسط سنگرمون و هیچی ازش باقی نماند

 هاج و واج مونده بودیم

 فهمیدیم اون عقرب فرستاده ی خدا بود که ما رو از سنگر دور کنه

 اونجا بود که به تکه کلام حبیب رسیدم

 واقعاً هر چی خدا بخواهد همون میشه
 .
 .
 .

محب العباس(ع) بازدید : 52 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند .
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطق من رو داد.

 

محب العباس(ع) بازدید : 47 پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

مثل همه بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه يادگار با خودم ببرم منزل . برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني . دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون ، تركش ها را طوري جاسازي كرده بودم كه به عقل جن هم نمي رسيد ولي پيدايش كرد . پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داري ؟ » گفتم :« خيلي وقت نيست » گفت : « شما هنوز نمي داني تركش ، خوردنش حلال است بردنش حرام ؟ » گفتم : « نمي شود جيره خشك حساب كني و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهي ببريم ! »

محب العباس(ع) بازدید : 49 پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

با حاج احمد متوسليان کار داشتيم،رفتيم اتاق فرماندهي ، اما نبود.يادمون افتاد که روز چهارشنبه است و وقت نظافت.رفتم طرف دستشوئي ها،آنجا بود و در حال شست و شو،رفتم سطل رو ازش بگيرم اما نداد
گفتم: شما چرا حاجي؟!همين طور که کار مي کرد ، گفت: يادت باشه ! فرمانده موقع جنگ برادر بزرگتر همه حساب ميشه،اما در بقيه ي مواقع ، کوچک ترين و حقيرترين برادر اون ها...

 

 

محب العباس(ع) بازدید : 73 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

 

واحد فرهنگی هیئت متوسلین به حضرت زهرا (س) برگزار میکند 

 

مراسم یادبود شهید مرد علی رجبلو 


سخنران : شیخ علی مرادی


با نوای : کربلایی رضا رسول زاده و برادر سعید خدادادی

 

زمان : جمعه 15 دی     ساعت   20 

 

 

 آدرس:شهرک فردوس - خیابان شهید بیگلو - کوچه شهید مردعلی رجبلو -

بیت الزهرا

 


محب العباس(ع) بازدید : 90 جمعه 14 مهر 1391 نظرات (1)

 

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
 حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
 اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
 با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
 فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
 بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
 منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
 «خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»

 

 

محب العباس(ع) بازدید : 88 یکشنبه 09 مهر 1391 نظرات (0)

 

سر تا پاش خاکی بود


 چشماش سرخ شده بود از سوز سرما

 دو ماه بود ندیده بودمش

 از چهره اش معلوم بود خیلی حالش ناجوره

 اما رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه

 گفتم: شما حالت خوب نیست

 لااقل یه دوش بگیر ، یه غذایی بخور ، بعد نماز بخون

 سر سجاده ایستاد

 نگاهی بهم کرد و گفت:

 من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم

 کنارش ایستادم

 حس می کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین

 تا آخر نماز ایستادم تا اگه خواست بیفته بگیرمش

 حتی تو اون شرایط سخت هم حاضر نشد نماز اول وقتش ترک بشه

 راوی: همسر شهید همت

محب العباس(ع) بازدید : 111 یکشنبه 09 مهر 1391 نظرات (0)

 

 

آن چه خواهید خواند ، خاطره ای است از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:

یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده  بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و  آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.

محب العباس(ع) بازدید : 72 یکشنبه 09 مهر 1391 نظرات (0)

 

خدايا از آنچه کرده ام اجر نمي خواهم و به خاطر فداکاريهاي خود بر تو فخر نمي فروشم، آنچه داشته ام تو داده اي و آنچه کرده ام تو ميسرنمودي، همه استعدادهاي من، همه قدرتهاي من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چيزي ندارم که ارائه دهم، از خود کاري نکرده ام که پاداشي بخواهم.

خدايا هنگامي که غرش رعد آساي من در بحبوحه طوفان حوادث محو مي شد و به کسي نمي رسيد، هنگامي که فرياد استغاثه من در ميان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپديد مي شد... تو اي خداي من، ناله ضعيف شبانگاه مرا مي شنيدي و بر قلب خفته ام نورمي تافتي و به استغاثه من لبيک مي گفتي. تو اي خداي من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي، تو در تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نا اميدي دست مرا گرفتي و هدايت کردي. در ايامي که هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردي و به رضا و توکل مرا مسلح نمودي... خدايا تو را شکر مي کنم که مرا بي نياز کردي تا از هيچکس و از هيچ چيز انتظاري نداشته باشم.

مناجاتهاي شهيد چمران

محب العباس(ع) بازدید : 98 یکشنبه 29 مرداد 1391 نظرات (0)

 

آمد توی چادر و با خاک زیر سرش را بالا آورد . گفت : با اجازه من 10 دقیقه بخوابم . . . و فوری خوابش برد . سر 10 دقیقه بیدار شد . گفتم حاجی خوابت همین بود ؟ خندید و گفت توی جبهه هر 24 ساعت بیشتر از 5 دقیقه خواب سهم آدم نمیشه . من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم ، سهمیه ام را گرفتم .

یاد و خاطره سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی گرامی باد .

محب العباس(ع) بازدید : 89 جمعه 27 مرداد 1391 نظرات (1)

 

کلاس درس شلوغ بود و همه در حال صحبت کردن بودن هر کی با دوستای خودش گرم گرفته بود و خلاصه کلاس رو هوا بود
 یهو معلم اومد تو کلاس و سر و صدا ها م یواش یواش خوابید بعدشم طبق روال همیشگیش شروع کرد به خوندن لیست حضور و غیاب . . .
 بزرگراه همت : حاضر
 مجتمع فرهنگی همت:حاضر
 غیرت همت:غائب
 ورزشگاه همت:حاضر
 مردونگی همت:غائب
 مرام همت:غائب
 سمینار همت: حاضر
 آقایی همت : غائب
 صداقت همت: غائب
 همایش همت: حاضر
 صفای همت: غائب
 عشق همت:غائب
 آرمان همت: غائب
 یاران همت : غائب
 تیپ همت: حاضر

 غائبا از حاضرا بیشتر بودن…. کلاس تعطیل…..

 

محب العباس(ع) بازدید : 127 چهارشنبه 25 مرداد 1391 نظرات (1)

 

عملیـــات کربلای 8 نزدیک بود. آمد و انگشترش را به من داد و گفت این انگشتر پیش شما باشد،من در این عملیات به شهادت میرسم.

با اصرار زیاد راز این انگشتر را از او پرسیدم، نامه ای را درآورد وامضاء چند شهید را نشان داد.

آن نامه در حقیقت عهدی بود که در آن تعدادی از بچه ها به هم قول داده بودند که اگر یکی شهید شد بعد از شهادتش به بقیه بگوید که چه چیز مانع شهادتشان شده است.

آن نامه را در آورد و گفت آخرین بار که به مرخصی رفته بودم به مزار شهیدی که پای این نامه را 3بار امضاء کرده بود رفتم وکلنگی را هم با خودم بردم. کلنگ و نامه را بالای سنگ مزارش گذاشتم ، گریه کردم و گفتم اگر تا صبح به من نگویی چرا شهید نمیشوم مزارت را خراب میکنم.

نزدیک های صبح بود که در خواب دیدم که انگشتر دستش را نشان داد وبعد هم به سرعت ناپدید شد از خواب که بیدار شدم فهمیدم که به این انگشتر دلبستگی زیادی پیدا کرده ام چون که این انگشتر را عزیزی به من هدیه داده بود و به آن وابستگی داشتم. برای همین این انگشتر را به تو میدهم تا خیالم راحت باشد که هیچ گونه وابستگی به این دنیا ندارم.

 این را گفت و رفت و در همان عملیات کربلای 8 بود که شهید دهستانی به مقام شهادت نائل آمد.

 

محب العباس(ع) بازدید : 90 دوشنبه 09 مرداد 1391 نظرات (0)

 

چند تا تركش خورده بود به كمرم


 بچه ها بردندم مسجد

 یكى از خواهرا اومد پانسمانم كنه

 با این كه سنم كم بود ، ولى خجالت مى كشیدم

 نمیذاشتم دست بهم بزنن

 كلى باهام صحبت كردن كه «اشكالى نداره ، بذار كارشون رو بكنن

 زود تموم میشه . از كمرت كلى خون رفته.»

 بالاخره راضى شدم و نشستم

 یه لحظه احساس كردم كسى كه داره پانسمانم مى كنه

 خیلى راحت به كمرم دست مى كشه

 صداى آرام گریه اش رو هم می شنیدم

 بى اختیار برگشتم به سمتش

 دیدم خواهر بزرگم زهراست

 

 منبع: کتاب خاطرات کوتاه " خونین شهر "

 

محب العباس(ع) بازدید : 141 دوشنبه 21 فروردین 1391 نظرات (0)

شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی 
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند 
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...

بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتن...

شادی روح شهدا صلوات

محب العباس(ع) بازدید : 110 دوشنبه 21 فروردین 1391 نظرات (0)

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)

معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته.

شادی روح شهدا صلوات

محب العباس(ع) بازدید : 150 دوشنبه 21 فروردین 1391 نظرات (0)

روز عاشورا


بعد از عملیات خیبر زمانی كه جاده بغداد - بصره را از دست دادیم و فقط جزایر برای ما باقی ماند، حضرت امام اعلام فرمودند كه جزایر به هر قیمتی باید حفظ شود كه من بلافاصله به شهید كاظمی فرمانده پد غربی، شهید باكری و زین الدین در پد وسط و حاج همت در پد شرقی اطلاع دادم. از همه مهمتر به دلیل وجود چاه‌ها‌ی نفت پد غربی بود كه مانند ابر انبوه، گلوله،خمپاره و بمب از آسمان بر آن می‌بارید. شهید كاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی سابقه‌ای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی برگشت سر و صورتش خاكی، سیاه و دودی بود و چند شبانه روز بود كه نخوابیده بود. وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم گفت: وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی، دیگر نفهمیدم چه شد، بچه‌ها‌ را جمع كردم و گفتم كه اینجا كربلاست، الان عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ كنیم. 
منبع : وبلاگ غریب ها

محب العباس(ع) بازدید : 139 شنبه 19 فروردین 1391 نظرات (1)

شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.


بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. 


بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!

شادی روح شهدا صلوات

محب العباس(ع) بازدید : 134 شنبه 19 فروردین 1391 نظرات (0)

اولين عملياتي بود كه شركت مي‌كردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوي مواضع دشمن، در دل شب عراقي‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سيم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.


ساكت و بي صدا در يك ستون طولاني كه مثل مار در دشتي مي‌خزيد جلو مي‌رفتيم. جايي نشستيم. يك موقع ديدم يك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس مي‌زند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهميدم كه همان عراقي سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبيدم توي پهلويش و فرار را بر قرار ترجيح دادم.


لحظاتي بعد عمليات شروع شد. روز بعد در خط بوديم كه فرمانده گروهان مان گفت: «ديشب اتفاق عجيبي افتاده، معلوم نيست كدام شير پاك خورده‌اي به پهلوي فرمانده گردان كوبيده كه همان اول بسم الله دنده هايش خرد و روانه بيمارستان شده.»

از ترس صدايش را در نياوردم كه آن شير پاك خورده من بوده ام.

گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
منبع: تابناک

محب العباس(ع) بازدید : 155 جمعه 11 فروردین 1391 نظرات (0)

موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربيايند. همه از خوشحالي در پوست نمي گنجيدند. جز عباس ريزه که چون ابر بهاري اشک مي ريخت و مثل کنه چسبيده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فاميلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما براي خودم کسي هستم. اما فرمانده فقط مي گفت: «نه! يکي بايد بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً مي برمت!» عباس ريزه گفت: «تو اين همه آدم من بايد بمانم و سماق بمکم ! » 
  وقتي ديد نمي تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و ناليد: « اي خدا تو يک کاري کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه اي مناجات کرد. حالا بچه ها ديگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ريزه يک هو دستانش پايين آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتي فرمانده تعجب کردند. عباس ريزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزيد. فکري شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نياز کند. وسوسه رهايش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم هاي بي صدا در حاليکه چند نفر ديگر هم همراهي اش مي کردند به سوي چادر رفت. اما وقتي کناره چادر را کنار زده و ديد که عباس ريزه دراز کشيده و خوابيده، غرق حيرت شد. پوتين هايش را کند و رفت تو. 

  فرمانده صدايش کرد: «هي عباس ريزه … خوابيدي؟ پس واسه چي وضو گرفتي ؟ 

  عباس غلتيد و رو برگرداند و با صداي خفه گفت: خواستم حالش را بگيرم ! فرمانده با چشماني گرد شده گفت: «حال کي را؟» عباس يک هو مثل اسپندي که روي آتش افتاده باشد از جا جهيد و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب مي خوانم و دعا مي کنم که بتوانم تو عمليات شرکت کنم. حالا که موقعش رسيده حالم را مي گيرد و جا مي مانم. منم تصميم گرفتم وضو بگيرم و بعد بيايم بخوابم. يک به يک ! » 

  فرمانده چند لحظه با حيرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوي خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفيد مي شدند. يک هو فرمانده زد زير خنده و گفت: «تو آدم نمي شوي. يا الله آماده شو برويم.» عباس شادمان پريد هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خيلي نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمري ماند ، تو خط مقدم نماز شکر مي خوانم تا بدهکار نباشم!» بين خنده بچه ها عباس آماده شد و دويد به سوي ماشين هايي که آماده حرکت بودند و فرياد زد: «سلامتي خداي مهربان صلوات ! »


به نقل از وبلاگ غريب ها

محب العباس(ع) بازدید : 110 پنجشنبه 10 فروردین 1391 نظرات (3)

اكثر عمليات ها به خاطر مسائل مختلفي از در اسفندماه انجام مي شد. منطقه جنوب هم گاهي شب هاي بسيار سردي داشت.

يه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صداي بلند گفت: كي خسته است؟ 

گفتيم: دشمن.

صدا زد: كي ناراضيه؟

بلند گفتيم: دشمن

دوباره با صداي بلند صدا زد: كي سردشه؟

ما هم با صداي بلندتر گفتيم: دشمن

بعدش فرماندمون آروم گفت: خدا خيرتون بده حالا كه سردتون نيست مي خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسيده!!! 


نويسنده:قاسم اللهياري فرزند شهيد حسن اللهياري
درباره ما
Profile Pic
بیت الزهرا (س) در سال 1386 فعالیت های فرهنگی مذهبی خویش را آغاز نمود و با عنایات آن بانوی مکرم وبلاگی با این عنوان به نیت اشاعه فرهنگ اهل بیت عصمت و طهارت طراحی گردید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    میزان رضایت شما از مطالب سایت ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 798
  • کل نظرات : 114
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 94
  • آی پی دیروز : 45
  • بازدید امروز : 104
  • باردید دیروز : 145
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 104
  • بازدید ماه : 1,711
  • بازدید سال : 17,150
  • بازدید کلی : 158,392