چند تا تركش خورده بود به كمرم
بچه ها بردندم مسجد
یكى از خواهرا اومد پانسمانم كنه
با این كه سنم كم بود ، ولى خجالت مى كشیدم
نمیذاشتم دست بهم بزنن
كلى باهام صحبت كردن كه «اشكالى نداره ، بذار كارشون رو بكنن
زود تموم میشه . از كمرت كلى خون رفته.»
بالاخره راضى شدم و نشستم
یه لحظه احساس كردم كسى كه داره پانسمانم مى كنه
خیلى راحت به كمرم دست مى كشه
صداى آرام گریه اش رو هم می شنیدم
بى اختیار برگشتم به سمتش
دیدم خواهر بزرگم زهراست
منبع: کتاب خاطرات کوتاه " خونین شهر "