آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود .
شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه ها را به من بدهی در عوض ده سکه که همین رنگ است به تو
می دهم !!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی
ندارد و به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!
اگر سه مر تبه مانند الاغ عرعر کنی شیاد قبول نمود و مانند الاغ عرعر نمود .
بهلول به او گفت
خوب الاغ چون تو که به این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست
من نمی فهمم که سکه های تو از مس است !!!!
آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .
شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه ها را به من بدهی در عوض ده سکه که همین رنگ است به تو
می دهم !!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی
ندارد و به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!
اگر سه مر تبه مانند الاغ عرعر کنی شیاد قبول نمود و مانند الاغ عرعر نمود .
بهلول به او گفت
خوب الاغ چون تو که به این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست
من نمی فهمم که سکه های تو از مس است !!!!
آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .