جدا از بستری الحمدلله
همین که در زدم دیدم دوباره
خودت پشت دری الحمدلله
حسین رستمی
منبع : وبلاگ حرم شاه
حسین رستمی
منبع : وبلاگ حرم شاه
سید مسیح شاهچراغی
منبع : وبلاگ حرم شاه
آن که با خلقت تو هر چه که بود آورده
جبرئیلش به سجود تو سجود آورده
نه... غلط گفتم از آغاز خدا با نورت
نه فقط آن چه که بود، آن چه نبود آورده
سر سجادۀ شب، ماه شب اول ماه
سر تعظیم به پیش تو فرود آورده
باد از خاک سر کوی تو سوغات سفر
یک بغل رایحه عنبر و عود آورده
مادر آب تویی و پدر خاک علی
آب و خاکی که گلم را به وجود آورده
چند قرنی ست که مضمون بلند عمرت
شاعران را به سرِ گفت و شنود آورده
هیزم آورد در خانۀ تو کینه ولی
آتش فاجعه را چشم حسود آورده
ای که هم رنگ بلالت شده دیوار حرم
چه بلایی به سرت آتش و دود آورده
آه... خورشید علی بادِ مخالف چندی ست
در حوالی رخت ابر کبود آورده
باعث سجده به دامان تو در علقمه شد
آن که بر فرق علمدار عمود آورده
محسن عرب خالقی
منبع : وبلاگ حرم شاه
سید حسن خوشزاد
منبع : وبلاگ حرم شاه
حمید رمی
منبع : وبلاگ حرم شاه
محمد بختیاری
منبع : وبلاگ حرم شاه
با من مگو که مادر از چه دلم غمین است
بین ظلم های مردم از قلب پر ز کین است
در بین خانه مردی سیلی به روم می زد
آثار دست وحشی، بر روی این جبین است
این ها خیال کردند ، مردان مسلم هستند
سیلی، لگد به یک زن، گو در کجای دین است
ای کاش با تو مادر، می گفتم این سخن را
که یک حرامزاده، در کوچه در کمین است
یک دست تو به پهلو، دست دگر به دیوار
شرح غم تو مادر، الحق که این چنین است
سیلاب غم برایت جاری کنم شب و روز
اشکم برایت ای جان، با خون دل عجین است
ظلم و جفا و دشنام ، بعد از تو سنگ بر بام
غمگین مباش مادر، تقدیر ما همین است
از اینکه از ولایت کردی ز جان حمایت
روی لب خدا هم ، فریاد آفرین است
این بیت را به خط، زر می نویسم اینک
انگشتر ولا را ، مهر شما نگین است
سروده: جعفر ابوالفتحی
منبع : وبلاگ حرم شاه
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربيايند. همه از خوشحالي در پوست نمي گنجيدند. جز عباس ريزه که چون ابر بهاري اشک مي ريخت و مثل کنه چسبيده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فاميلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما براي خودم کسي هستم. اما فرمانده فقط مي گفت: «نه! يکي بايد بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً مي برمت!» عباس ريزه گفت: «تو اين همه آدم من بايد بمانم و سماق بمکم ! »
به نقل از وبلاگ غريب ها
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
تعداد صفحات : 80